روشنی زندگی ما

یه اتفاق خیلی بد

1389/11/4 16:14
نویسنده : ارغوان
278 بازدید
اشتراک گذاری

همه چی خوب و آروم در حال ژیشرفت بود و شوشو همه جوره مواظبمون بود که یه روز از روزایی که نزدیک به عید بود داشتم آشژزخونه رو تمیز میکردم و اصلا هم کار سنگین نمیکردم میخواستم ماکروفر رو زیرش رو تمیز کنم که اومدم بلندش کنم دیدم سنگینه بی خیال شدم و ظهرش مامان مهدی کله ژاچه درست کرده بود و ظهر مهدی اومد دنبالم و رفتیم اونجا همه هنوز داشتن میز ناهار رو آماده میکردن و من ومهدی و الهام خواهر شوشو داشتیم حرف میزدیم که یهو احساس کردم جیش کردم تو خودم سریع حرفمو قطع کردم و رفتم دستشویی مهدی گفت چی شد گفتم هیچی

رفتم دستشویی و چشمتون روز بد نبینه دیدم مثل اینکه لوله آب باز باشه داره ازم خون میاد با لختهچیز زیادی یادم نیست فقط یادمه با جیغ مهدی رو صدا کردمو و میزدم تو سرم که بچم بچم بچم .....من صدای قلبشو شنیدم ..............دیگه سریع مامان شوشو اومد و کمک کردن و رفتیم بیمارستان من زار میزدم شوشو طفلی هم که خودش داشت غش میکرد ولی منو دلداری میداد تمام راه گریه میکردم تا رسیدیم بیمارستان زنگ زدن به دکترم و دکتر گفت سونو کنید ببینید قلب بچه میزنه یا نه.

که به لطف خدای مهربون  و بخشنده از اونجایی که خودش میخواست با اون همه خونریزی بچم سالم بود و قلب زیباش میزد  و نمیدونین چه حس خوبی بود همون موقع سونو هم واسم یه تکون خورد که خیالم رو راحت کنه.نمیدونم چی جور میتونم در قالب کلمات احساسات ناراحتی و خوشحالی اون روزم رو بیان کنم فقط میدونم هرگز اون لحظات رو فراموش نخواهم کرد....

گفتن جفتت تکون خورده و باید استراحت کنی و از اونجایی که ۵ شنبه بود باید تا شنبه صبر میکردم که برم دکتر خودم  و ما از ترسمون موندیم خونه مهدی اینا چون گفته بودن باید استراحت کامل  باشی و این شد شروع بارداری سخت من!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)