خسته ام.......
این روزا سختترین روزایی که تا حالا تجربه کردم یا بهتر بگم یکی از سختترین روزا ...
اونقده خسته ام که نمیتونم وبلاگتو آپ کنم مادر....دوس هم ندارم بشینم و هی واست غر ردیف کنم اما دیدم هر چی منتظر میمونم حالم که بهتر نمیشه بزار یه درد و دلی بکنم شاید بهتر شدم...
بزرگترین و بهترین دارایی ام این روزا تا سر حد مرگ کلافه ام و نگران و داغون و هر صفت بد دیگه ای که سراغ داری مامانم میگه تا حالا سر از تیمارستان در نیووردی خیلیه بابات میگه دقت کردی که همه خوشحالی و ناراحتی ات برمیگرده به خورد و خوراک آیدین؟
خوب چی کار کنم هر کی هر چی بهم بگه من همونم نمی تونم خودمو عوض کنم نه که نخواما نتونستم نسبت به تو بی خیال باشم بعضی روزا هیچی نمیخوری حتی با شربت اشتها و همه روزا ی من رو زشت کردی و غیر قابل تحمل واسه من و البته منو واسه دیگران....
عشقم مادر به نظرت آرزوی بزرگی که دلم میخواد هر بار که دارم واست غذا درست میکنم استرس نداشته باشم ؟آرزوی بزرگیه که هر بار نزدیک زمانهای خوردنت میش من دوس دارم استرس نداشته باشم و نمیشه ؟آرزوی بزرگیه که دوس دارک ظرف غذاتو خالی ببینم ؟آرزوی بزرگیه که دلم میخواد وقتی داریم غذاا میخوریم بیای و التماس کنی تا یه لقمه بهت بدم ؟آروزی بزرگیه که فقط یه روز فقط یه روز هر چی که بهت دادم بی دردسر و با ذوق و میل بخوری ؟وایییییییییییییییی که چه آرزوهای کوچیکی رو واسه من دست نیافتنی کردی مادر !!!!!!!!!!آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدایاااااااااااا تو بگو چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا من نمیتونم لذت ببرم از بزرگ کردن پسرم چرا همش استرس و یاس و ترس؟؟؟؟؟چرا من نمیتونم یه وعده غذا بدون دغدغه به پسرم بدم ؟؟؟ چرا واسه همینا از شب تا صبح هم که خوابم خوابشونو میبینم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدای مهربونم منو ببخش اگه هزیون میگم هر کی نفهمه و منو درک نکنه تو که میدونی چقدر خسته و در مونده ام کمکم کن .خستگی خودم یه طرف نخوری آیدین یه طرف چرت و پرت های اطرافیانم رو کجای دلم بزارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا جونم اگه تو بخوای واست کاری نداره کمک کن یه کاری کن خداااااااااااااا.........
بزار آیدین غذا بخوره و من حسرت نخورم و یه روز رو شاد و آروم بگذرونم یا لااقل کمک کن بپذیرم نخوردنش رو و اینقدر خودمو واونو و مهدی و اطرافیانمو اذیت نکنم .....
خدایااااااااااااااااا هر جور صلاح میدونی فقط کمکم کن.....