من و این همه خوشبختی...
عسلکم دوردونم یه دونم.....
این دفعه میخوام از شیرینیات بگم اما نمیدونم چه جوری....
میخوام بگم و بویسم فقط به خاطر همون ترس همیشگی....
میترسم حلاوت و شیرینی و عشق و شور این روزهایمان یادم برود....یا خدای ناکرده کم رنگ شود.......اصـــــــــــــــــــلا دلم نمیخواهد اینجوری شود اما فکر کنم که بشه اینو الکی نمیگم از اونجایی میگم که هر چه از خدا خواستم لذتهایی رو که با هم پشت سر گذاشتیم یادم نرود و کمرنگ نشود.....اما متاسفانه شد.....
چند وقت پیش داشتم فبلمی رو میدیم که برای آخرین باری بود که شیرت میدادم......چقدررررر شیرین بود چقدررررررررررر سخت و خوب بود چقدر هـــــــــــــــــــــمه چیز بود اما گذشت و بعضی روزهاش رو اصلا به خاطرم نمیاد.....چه بد چه بد چه بد.....اما خوشحالم که اینجا هست و یه چیزهایی میماند
خدایا تو کمک کن که همه چیز عسلکم در ذهنم بماند به همون طراوت و تازگی اولش و تا همیشه.....
این روزا اینقدرررر برام شیرین زبونی میکنی که خدا داند و بس.....
امروز داشتم تو آشپزخونه غذا درست میکردم:
آیدین:مامان اووان؟؟
من:بله عزیزم
آیدین:مامان اووان؟؟؟
من:بله عشقم بگو عزیزم
رسیدی نزدیکم و انگار نکته مهمی رو میخواستی بگی
بعد دستاتو تو هم گره کردی و گفتی آیدین توکلی پسر خوبیه!!!!ههههههههه
الهی فدات بشه مادر یه جوری صدا کردی و مکث کردی و با فکر گفتی گفتم حالا چی میخوای بگی؟؟؟!!!
پی نوشت: این روزها اسممان از اگگان به اووان تغییر یافته توسط دوست داشتنی ترین داراییمان دوردانه پسرم....
پی نوشت 2:هر وقت میخوام بنویسم از شیرینیات یا یادم میره یا کار پیش میاد یا بیدار میشی!!!!!