روشنی زندگی ما

شروع استراحتا

بالاخره شنبه شد و من رفتم دکتر و سونو و گفتن که جفتم ژایینه و  باید استراحت مطلق باشم . همه در تب و تاب عید بودنو حالا من فقط دراز کش تو خونه جلو تلویزیون و گاهی هم گریه وهنوز هر از گاهی لک میدیدم که اونم مزید بر گریه هام میشد .غذا هم یا مامانم می داد یا مامان شوشو یا از بیرون. هیچ وقت یادم نمیره که به چه زورو سختی روز آخر سال با کمک الهام سفره ۷ سینمو چیدم میترسیدم قدم از قدم بردارم.باید تا بعد عید صبر میکردم تا ۳ ماهم تموم بشه و سونو کنم ببینیم جفت رفته بالا یا نه روزای خیلی سختی بود   ...
4 بهمن 1389

یه اتفاق خیلی بد

همه چی خوب و آروم در حال ژیشرفت بود و شوشو همه جوره مواظبمون بود که یه روز از روزایی که نزدیک به عید بود داشتم آشژزخونه رو تمیز میکردم و اصلا هم کار سنگین نمیکردم میخواستم ماکروفر رو زیرش رو تمیز کنم که اومدم بلندش کنم دیدم سنگینه بی خیال شدم و ظهرش مامان مهدی کله ژاچه درست کرده بود و ظهر مهدی اومد دنبالم و رفتیم اونجا همه هنوز داشتن میز ناهار رو آماده میکردن و من ومهدی و الهام خواهر شوشو داشتیم حرف میزدیم که یهو احساس کردم جیش کردم تو خودم سریع حرفمو قطع کردم و رفتم دستشویی مهدی گفت چی شد گفتم هیچی رفتم دستشویی و چشمتون روز بد نبینه دیدم مثل اینکه لوله آب باز باشه داره ازم خون میاد با لخته چیز زیادی یادم نیست فقط یادمه با جیغ مهدی رو...
4 بهمن 1389

روزی که فهمیدم هستی

فکر کنم ۱۱ بهمن ماه بود قرار نبود که باشی همینجوری بیرون بودم یه بیبی چک خریدم و اومدم خونه امتحان کردم دیدم دو خط شد باورم نمیشد آخه نباید اینجوری میشد ولی شده بود و من که یه تجربه تلخ داشتم زیادم خوشحال نشدم چون میترسیدم مثل اون دفعه بشه ساعت حدود ۱۲ ظهر بود و سریع و بدون معطلی آژانس گرفتم و رفتم آزمایشگاه بدون اینکه به مهدی بگم .مسئول آزمایشگاه گفت اگه میخوای زودتر جواب بگیری ساعت ۲ زنگ بزن تلفنی بت جواب میدم منم دل تو دلم نبود حالا خوشبختانه یا بدبختانه همون روز مهدی ظهر مغازه مونده بود و کارگر داشت و نبود که استرس منو ببینه منم چیزی بش نگفتم ۲ زنگ زدم آزمایشگاه گفت خانم مبارک باشه و من.............   خوشحال بودم ولی ...
4 بهمن 1389