من و این همه خوشبختی...
عسلکم دوردونم یه دونم..... این دفعه میخوام از شیرینیات بگم اما نمیدونم چه جوری.... میخوام بگم و بویسم فقط به خاطر همون ترس همیشگی.... میترسم حلاوت و شیرینی و عشق و شور این روزهایمان یادم برود....یا خدای ناکرده کم رنگ شود.......اصـــــــــــــــــــلا دلم نمیخواهد اینجوری شود اما فکر کنم که بشه اینو الکی نمیگم از اونجایی میگم که هر چه از خدا خواستم لذتهایی رو که با هم پشت سر گذاشتیم یادم نرود و کمرنگ نشود.....اما متاسفانه شد..... چند وقت پیش داشتم فبلمی رو میدیم که برای آخرین باری بود که شیرت میدادم......چقدررررر شیرین بود چقدررررررررررر سخت و خوب بود چقدر هـــــــــــــــــــــمه چیز بود اما گذشت و بعض...
نویسنده :
ارغوان
17:24